عکس عارفانه
![](https://rozup.ir/view/1335133/IMG_20160301_210034.jpg)
عکس عارفانه
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه انروز ندانست این گریه ز چیست!
باغ پر گل شد وهر غنچه به گل شد تبدیل
گریه ی باغ فزون تر شدو چون ابر گریست
باغبان امد و یک یک همه گل ها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
همه محکوم به مرگند،چه انسان چه گیاه
این چنین است همه کار جهان تا باقیست
گریه ی باغ از این بود که او میدانست
غنچه گر گل بشود،هستی از او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست
از قديم رسم بود
كه اگر ستاره دنباله دار ديدي آرزو كني...
اگر قاصدك ديدي آرزو كني...
ستاره رد مي شود
قاصدك را هم باد مي برد
قديمي ها خيلي چيزها را خوب مي دانستند.
مي دانستند كه آرزو ماندني نيست
مي دانستند نبايد آرزو به دل ماند
آرزو را بايد فوت كرد
رها كرد به حال خودش
آرزو را روي دلهايتان نگذاريد، نبايد راكد بمانند.
آب هم با آن همه شفافيتش يك جا بماند كدر مي شود و بو مي گيرد
آرزوهايتان را بدهيد دست باد
آنها بايد جاري باشند
بلكه برآورده شوند
دلم تنگ است یامهدی کجاماندی؟
بگوامشب نمازت راکجاخواندی؟
کناربارگاه مرتضی بودی؟
ویاکه زائرموسی الرضا بودی؟
بگودرمکه درحال دعاهستی ؟
ویامهمان شاه کربلا هستی؟
ویاهرنیمه شب دلتنگ وتنهایی..
عزاداربقیع وقبرزهرایی؟
دلم تنگ است یامهدی برای دیدنت هردم
حلالم کن اگریکدم توراآزرده ات کردم
دراین دنیاکه گردیده پراز نیرنگ
ونامردی
دعایت میکنم هرشب که فردایش توبرگردی...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌸خدای خوبم ...
امروز دلم میخواد برای همه بنده هایت دعاکنم ،،
دعایی ازاعماق وجود،،
خدایا ...
شاد کن دلی را که گرفته و دلتنگه،،
بی نیازکن کسی را که بدرگاهت نیازمنده،،
امیدوارکن کسی را که به آ ستانت نا امیداست،،
بگیردستانی که اکنون بسوی توبلند است،،،
مستجاب کن دعای کسی که با اشکهایش تورا صدا میزند،،،
حامی اون دلی باش که تنها شده،،،
دستگیر کسی باش که درموندست و رو به اسمونت درازه،،،
پروردگارا !
با دستهای مهربانت ،،،
با تمام قدرت وعظمت و تواناییت ...
سلامتى و شادى را مهمان دائمى دلهاى عزيزان گردان .
غزل خدا
چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
میبارد و میبارد و هر لحظه بیشتر نیرو میگیرد.
هر قطرهاش فرشتهای است که از آسمان بر سرم فرود میآید.
چه میدانم؟
خداست که دارد یک ریز، غزل میسراید؛
غزلهای عاشقانهی مهربان و پر از نوازش.
هر قطرهی این باران،
کلمهای از آن سرودهاست.
الهی ؛
شکستم
ببین زار و خستم
ز پا من نشستم
الهی ، امانم
پناهم بده
خدا؛
بی پناهم
که غرق گناهم
ببین ، پای خسته
تو دست شکسته
الهی، الهی؛
پناهم بده
به باران نشستم
ز این بی کسی ها
به غم ها فتادم
ز دلواپسی ها
الهی، امیدم؛
پناهم بده
همه چون براندند
تو من را کشاندی
همه زهر دادند
تو مرهم نهادی
الهی ، خدایم ؛
پناهم بده
ببین ، روی زردم
بگیر، دست سردم
به تو، دل چو بستم
ز غیرت ، گسستم
خدا ، بی پناهم ؛
پناهم بده
اگر چون برانی
به سوی تو آیم
اگر من نخواهی
ز کس من چه خواهم
خدایا ، خدایا ؛
پنــاهم بــده...
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ، ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﻓﺮﺩﺍ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ
پس ﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﺵ ، ﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ.
ماهیان از آشوب دریا به دریا شکایت کردند
و دریا آرام شد و آنها صید تور صیادان گشتند
آشوب های زندگی حکمت خداست
از خدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام .
در نوبتی دوباره دلت را مرور کن
از غم به هر بهانه ممکن عبور کن
گیرم که تمام راه تو مسدود شد ، بگرد
یک آسمان تازه و یک جاده جور کن
التماس دعا در شب آرزوها
گريه مي كند
رنج مي كشد
و صبر مي كند
سر بر آستان مرگ مي گذارد
بر شانه هايش مي گريد
اما نمي ميرد
خاك عاشقي صبور است
بر برگ هاي پاييز بوسه مي زند
تقدير جهان را عوض مي كند
جوانه ها را بيدار مي كند
و درخت ها را خواب مي كند
اما
خود هرگز نمي ميرد
خاك
عاشقي صبور است
كه سالها و سالها
براي آسمان صبر مي كند
ومن
همانم
كه از خواب آمده ام
چون خاك عاشقم
و چون خاك روزي
صبوري را خواهم آموخت
"جبران خليل جبران"
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ،
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ....
ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ
ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ،
ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ
ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ
ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد،
ﺯﻧﺪﮔﯽ
آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ،
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.……….
زندگی کن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ
ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ
ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....
ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ
ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ....
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ
ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ
روزهایی بدی در زندگی آدم می رسد،
که هیچ کسی حتی نمی پرسد “خوبی؟”
برای چنین روزهای بدی، نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی و نامش چه زیباست…
“خــــدا”
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم :
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ...
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !
ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟!
ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ " ﺧﺪﺍ " ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ ...
لاک پشت، پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی ...
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه ... و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی ...
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد؛ چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی ... و هر بار که می روی، رسیدهای و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش می کشی پارهای از مرا ...
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت ... دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی ... و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.
آرامش نه عاشق بودن است و…
نه گرفتن دستی که محرمت نیست ….
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه رفتن های چند ثانیه ای ……
آرامش حضور خدااااست ….
وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند …..
وقتی نا گفته هایت را بی انکه بگویی میفهمد …
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی و
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری
وقتی مطمئن باشی با او هرگز تنها نمی مانی …
آرامش یعنی همین که تو………
بی هیچ قید و شرطی خداااااا رو داری …
یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
> عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و
> میخره
> ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
> مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من
> بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
> اینها را هم میشود خورد
> این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره)
عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم …
دهن به دهن خاطره ها که می شوم
برای تلافی شکل " تو " می شوند .....
آنوقت از پا در می آیم و پیششان کم می آورم .....
هر کسی یک نقطه ضعفی دارد ...
عروسکها هر گز گریه نمی کنند ...
نمی گــــــــــــــریند...
حرف نمی زنند...
قهر نمـــــــــــــــــی کنند...
دوست نمـــــی شوند...
بازی نمـــــــــــــــــی کنند...
اما خوب ادای همه چیز را در می آورند...
و من تنها یک عروسکـــــــــ✘ــــــــم! ! !
اینجا ماندن بهانه می خواهد
اینجا حرفهای بی منطق من بوی دلتنگی می دهند !!
اینجا گودالی برای بارانها نیست ، حس درد و دل را کور می کند ...
من از اینجا صبر را در پیچیده ترین نحو ساده آموختم
اینجا مردن بهانه نمی خواهد ، وقتی تو نباشی ......
بفهـــــــم لعنتی !
دارد ناز تو را میکشد
دختــــــــری که از غرور
حتی خورشید هم به گرد پایش نمی رسید ..
از آدم ها بت نسازید!!!
این خیانت است...
هم به خودتان، هم به خودشان!
خدایی می شوند
که خدایی کردن نمی دانند
و شما در اخر می شوید
سر تا پا کافر خدای خود ساخته
من یک دختر ایرانیم...
بدان....!!
"حوای " کسی نمیشوم ...
که به هوای دیگری برود...
تنهاییم را با کسی قسمت نمیکنم ...
که روزی تنهایم بگذارد...
روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته ...
ارزان نمیفروشمش...
دستهایم بالین کودک فردایم خواهد شد...
بی حرمتش نمیکنم و به هر کسی نمیسپارمش...
باران بی وقفه این روزها...
هوای عاشقی به سرم می اندازد...
لبریزم از مهر اما استوار...!
"سودای دلم " قسمت هر کسی نیست...
عشق حوای ایرانی ، با شکوه است و بزرگ ...
آدمی را برای همراهی برمیگزیند :
شریف...
لایق...
فروتن...
عاشق...!!
باران که می آید...
یک نفر،
با لبخندی ، نفس عمیقی می کشد و می گوید: واو چه بوی خوشی می آید
و یک نفر
با چشمانی خیس تر از خیابان
کارتون هایش را جمع می کند و می گوید: خدایا تمام زندگی ام خراب شد...